جدول جو
جدول جو

معنی پی برداشتن - جستجوی لغت در جدول جو

پی برداشتن
دنبال کردن، از پی کسی رفتن، رد پای کسی را گرفتن برای یافتن او
تصویری از پی برداشتن
تصویر پی برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
پی برداشتن
(هََ)
دنبال کردن. تعقیب کردن:
گر به ما همسفری، سلسله از ما بردار
پشت پازن دو جهان را و پی ما بردار.
صائب.
، دنبال کردن کسی برای یافتن وی. ایز او را برداشتن:
حق نعمت شاه بگذاشتند
پی کشتن شاه برداشتند.
نظامی.
، محو کردن. از میان بردن:
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
پی روبه پیر برداشتند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
پی برداشتن
دنبال کردن تعقیب کردن: گربما هم سفری سلسله از ما بردار، پشت پا زن دو جهانرا و پی ما بردار، (صائب)، دنبال کردن کسی برای در یافتن وی ایز او را برداشتن، یا پی کشتن کسی برداشتن، مقدمات کشتن او را فراهم کردن: حق نعمت شاه بگذاشتند پی کشتن شاه برداشتند. (ن
فرهنگ لغت هوشیار
پی برداشتن
((پِ. بَ تَ))
تعقیب کردن
تصویری از پی برداشتن
تصویر پی برداشتن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیه برداشتن
تصویر غیه برداشتن
بانگ برآوردن، فریاد بلند کشیدن، غیه کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چین برداشتن
تصویر چین برداشتن
به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بو برداشتن
تصویر بو برداشتن
بو گرفتن، بوناک شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیز برداشتن
تصویر خیز برداشتن
جستن، جهیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل برداشتن
تصویر دل برداشتن
کنایه از از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی، برای مثال نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر برداشتن
تصویر سر برداشتن
سر بلند کردن، بلند کردن سر از بالش و بستر
قیام کردن، بر ضد کسی برخاستن، شورش کردن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بَ کَ دَ)
لک برداشتن میوه، قسمتی از آن به آسیب وزخمی رنگی دیگر گرفتن.
لغت نامه دهخدا
(رِ شُ دَ)
دم گرفتن چنانکه اسب و شتر کنند. بلند کردن دم. (یادداشت مؤلف) : اکتیار، دم برداشتن ناقه وقت گشنی یا دم برداشتن اسب در دویدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ کَ / کِ دَ)
راه برداشتن. طی طریق کردن. راهی شدن. عازم شدن:
به چونین بیابان و ریگ روان
سپه برد و برداشت ره پهلوان.
اسدی.
رجوع به راه برداشتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
سغ برداشتن کودکی را عملی است که با نوزادان کنند و با انگشت کام او را افشرند تا برتر شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ بُ دَ)
دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن:
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334).
چو ابر از شوربختی شد نمکبار
دل از شیرین شورانگیز بردار.
نظامی.
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد.
سعدی.
نبایدبستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل.
سعدی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی.
سعدی.
- دل برنداشتن از کسی، مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چنین گفت با نیطقون قیدروش
کز او برندارم دل و چشم وگوش.
فردوسی.
- دل از جان برداشتن، مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی: خداوند (احمد حسن) کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت.
سعدی.
- دل از خود (ازخویش) برداشتن، قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- دل از سر برداشتن، دل از جان شستن. ترک سر کردن:
من اول که این کار سر داشتم
دل از سر بیکبار برداشتم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. (زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من... (قصص الانبیاء ص 191) ، بیدار شدن: از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. (سعدی) ، بهوش آمدن:
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بی کَ دَ)
بقصد دور جستن خود را گرد کردن چنانکه شیر و ببر و غیره. دور جستن چنانکه شیر برای شکاری بقصد جایی، جستن از جائی بجائی دور. جستن مسافتی دور را، قصد جستن یا جستن. (یادداشت مؤلف) ، ورم کردن. آماس کردن. باد آوردن. آماسیدن. آماس پدید کردن. چنانکه گویند پشت دستش خیز برداشته یعنی پشت دستش بادآورده
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ قَ)
از اثر پاها بر زمین دنبال کسی بقصد یافتن او رفتن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ اَ تَ)
چین پیدا کردن. چروک برداشتن. کیس خوردن. شکنج و نورد پیدا کردن. شکن گرفتن
لغت نامه دهخدا
(صُ کَ دَ)
موی ستردن. موی تراشیدن. تراشیدن موی سر و صورت: چون ساعتی ببود و وقت آن آمد که شیخ موی بردارد، موی ستر پیش شیخ آمد. (اسرارالتوحید ص 108)
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ / مِ کَ / کِ دَ)
به معنی می خوردن. (از آنندراج). شراب خوردن. باده نوشیدن:
شب اورمزد آمد و ماه دی
ز گفتن برآسا و بردار می.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ مَ)
خیم. (تاج المصادربیهقی) (شرح قاموس). خیمان. خیوم. خیومه. خیمومه
لغت نامه دهخدا
(هََ)
تاب خوردن. تاب دیدن. خمیدن. دارای خمیدگی شدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیز برداشتن
تصویر خیز برداشتن
جهیدن، جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای برداشتن
تصویر پای برداشتن
فرار کردن گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچ برداشتن
تصویر پیچ برداشتن
تاب خوردن تاب دیدن خمیدن: (پای من پیچ برداشت)
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن سر (از بالش و غیره)، قیام کردن ضد کسی برخاستن شورش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را در یاد و حافظه داشتن مطلبی را در حفظ داشتن و قادر به باز گفتن آن از حفظ بودن
فرهنگ لغت هوشیار
دست کشیدن، دل برداشتن، از چیزی دل کندن از آن قطع علاقه کردن، صرف نظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو برداشتن
تصویر بو برداشتن
کسب کردن بو، گندیدن و بوی نا گرفتن: (در فصل گرما خورش شب مانده بو برمیدارد)
فرهنگ لغت هوشیار
لک برداشتن میوه. قسمتی از میوه براثر آسیب و فساد برنگ دیگر درآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لک برداشتن
تصویر لک برداشتن
((لَ. بَ تَ))
قسمتی از میوه که بر اثر آسیب و فساد به رنگ دیگری درآمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پای برداشتن
تصویر پای برداشتن
((بَ تَ))
فرار کردن، گریختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر برداشتن
تصویر سر برداشتن
((~. بَ تَ))
قیام کردن، شورش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب برداشتن
تصویر آب برداشتن
((بَ تَ))
فرق داشتن هدف باطنی با اعمال ظاهری
فرهنگ فارسی معین