دنبال کردن. تعقیب کردن: گر به ما همسفری، سلسله از ما بردار پشت پازن دو جهان را و پی ما بردار. صائب. ، دنبال کردن کسی برای یافتن وی. ایز او را برداشتن: حق نعمت شاه بگذاشتند پی کشتن شاه برداشتند. نظامی. ، محو کردن. از میان بردن: دو گرگ جوان تخم کین کاشتند پی روبه پیر برداشتند. نظامی
دنبال کردن. تعقیب کردن: گر به ما همسفری، سلسله از ما بردار پشت پازن دو جهان را و پی ما بردار. صائب. ، دنبال کردن کسی برای یافتن وی. ایز او را برداشتن: حق نعمت شاه بگذاشتند پی ِ کشتن شاه برداشتند. نظامی. ، محو کردن. از میان بردن: دو گرگ جوان تخم کین کاشتند پی روبه پیر برداشتند. نظامی
دنبال کردن تعقیب کردن: گربما هم سفری سلسله از ما بردار، پشت پا زن دو جهانرا و پی ما بردار، (صائب)، دنبال کردن کسی برای در یافتن وی ایز او را برداشتن، یا پی کشتن کسی برداشتن، مقدمات کشتن او را فراهم کردن: حق نعمت شاه بگذاشتند پی کشتن شاه برداشتند. (ن
دنبال کردن تعقیب کردن: گربما هم سفری سلسله از ما بردار، پشت پا زن دو جهانرا و پی ما بردار، (صائب)، دنبال کردن کسی برای در یافتن وی ایز او را برداشتن، یا پی کشتن کسی برداشتن، مقدمات کشتن او را فراهم کردن: حق نعمت شاه بگذاشتند پی کشتن شاه برداشتند. (ن
کنایه از از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی، برای مثال نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی - ۱۴۳)
کنایه از از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی، برای مِثال نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی - ۱۴۳)
دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن: دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و به پژاوند. رودکی. کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334). چو ابر از شوربختی شد نمکبار دل از شیرین شورانگیز بردار. نظامی. کس این کند که دل از یار خویش بردارد مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد. سعدی. نبایدبستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی. سعدی. - دل برنداشتن از کسی، مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین گفت با نیطقون قیدروش کز او برندارم دل و چشم وگوش. فردوسی. - دل از جان برداشتن، مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی: خداوند (احمد حسن) کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت. سعدی. - دل از خود (ازخویش) برداشتن، قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - دل از سر برداشتن، دل از جان شستن. ترک سر کردن: من اول که این کار سر داشتم دل از سر بیکبار برداشتم. سعدی
دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن: دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و به پژاوند. رودکی. کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334). چو ابر از شوربختی شد نمکبار دل از شیرین شورانگیز بردار. نظامی. کس این کند که دل از یار خویش بردارد مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد. سعدی. نبایدبستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی. سعدی. - دل برنداشتن از کسی، مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین گفت با نیطقون قیدروش کز او برندارم دل و چشم وگوش. فردوسی. - دل از جان برداشتن، مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی: خداوند (احمد حسن) کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت. سعدی. - دل از خود (ازخویش) برداشتن، قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - دل از سر برداشتن، دل از جان شستن. ترک سر کردن: من اول که این کار سر داشتم دل از سر بیکبار برداشتم. سعدی
سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. (زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من... (قصص الانبیاء ص 191) ، بیدار شدن: از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. (سعدی) ، بهوش آمدن: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی. سعدی
سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. (زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من... (قصص الانبیاء ص 191) ، بیدار شدن: از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. (سعدی) ، بهوش آمدن: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی. سعدی
بقصد دور جستن خود را گرد کردن چنانکه شیر و ببر و غیره. دور جستن چنانکه شیر برای شکاری بقصد جایی، جستن از جائی بجائی دور. جستن مسافتی دور را، قصد جستن یا جستن. (یادداشت مؤلف) ، ورم کردن. آماس کردن. باد آوردن. آماسیدن. آماس پدید کردن. چنانکه گویند پشت دستش خیز برداشته یعنی پشت دستش بادآورده
بقصد دور جستن خود را گرد کردن چنانکه شیر و ببر و غیره. دور جستن چنانکه شیر برای شکاری بقصد جایی، جستن از جائی بجائی دور. جستن مسافتی دور را، قصد جستن یا جستن. (یادداشت مؤلف) ، ورم کردن. آماس کردن. باد آوردن. آماسیدن. آماس پدید کردن. چنانکه گویند پشت دستش خیز برداشته یعنی پشت دستش بادآورده